عشق

زندگی تکثیر ثروتی است که نامش محبت است

عشق

زندگی تکثیر ثروتی است که نامش محبت است

بی حواس!!!!!

چه می‏خواستم بگویم؟ برای آدم که هوش و حواس نمی‏ماند

چه می‏خواستم بگویم؟ برای آدم که هوش و حواس نمی‏ماند ... آها ... یادم آمد، جریان این است که ارادتمند دو سه سال است که حافظه ام را از دست داده ‏ام و از رجال قوم هم فراموشکارتر شده ‏ام. مثلاً سه سال پیش تصمیم گرفتم زن بگیرم. والده و مالده را راه انداختیم رفتیم یک دختر خانمی را برای همسری انتخاب کردیم. چند روز بعد رفتیم محضر و عقد ازدواج را بستیم و قرار شد شب جمعة بعدش عروسی کنیم، ولی شاید باور نکنید که حقیر یادم رفت که شب جمعه باید عروسی کنم! و روی همین اصل خانوادة عروس با دلخوری تمام از دست من شاکی شدند و طلاق دخترک را گرفتند و نصف مهریه ‏اش را پرداختیم.

از آن تاریخ به بعد من تصمیم گرفتم که هر طور شده دوایی گیر بیاورم و خودم را از دست فراموشی نجات بدهم. چهار سال تمام این تصمیم را داشتم و هر روز صبح که از خانه بیرون می‏رفتم، با خودم می‏گفتم امروز پیش دکتر می‏روم و نسخة فراموشی را می‏گیرم، ولی شب که به خانه می‏آمدم، یادم می‏آمد که یادم رفته به دکتر مراجعه کنم!

آخرین چاره را در این دیدم که هر وقت یادم آمد، به رفقا و دوستان و آشنایان بگویم که یادم بیاورند تا روز هشتم مرداد ( البته درست یادم نیست، شاید هم روز پانزدهم تیرماه! ) به دکتر مراجعه کنم و بالاخره هم با اینکه نصف رفقا یادشان رفته بود، چندتاشان یادم آوردند و روز دوازدهم ادریبهشت ( تاریخ درستش فکر می‏کنم همین باشد! ) رفتم پیش دکتر.

یکی دو ساعت توی اتاق انتظار نشستیم و سر نوبت که شد، وارد اتاق معاینه شدم. دکتر ... ( فعلاً اسمش یادم نیست ) مرا رو به روی خودش نشاند ( یا شاید هم پهلوی خودش، جایش درست یادم نمی‏آید) پرسید :

- چه مرضی داری!

یک خرده من و من کردم، چون دردم یادم رفته بود. دکتر گفت :

- رودرواسی نکن، می‏خوای واسه ‏ت دو سه تا پنی سیلین بنویسم؟ نمی‏خواد خجالب بکشی ... وانگهی تو تنها نیستی، صبح تا حالا سی چهل تا دیگه هم درد تو را داشتن و اومده ‏ن اینجا و نسخه گرفته‏ ن. لباست را دربیار ببینم حاده یا مزمن!

لباسهایم را بیرون آوردم، بدنم را دست کشید و گفت :

- مزمنه، ولی زیاد دیر نکردی ...

یادم آمد که دو سه سال است مرض دیگری هم گرفته ‏ام و یادم رفته پیش دکتر بروم.

بالاخره آن روز دکتر نسخه ‏اش رانوشت. ولی من هرچه فکر کردم، یادم نیامد که چرا پیش دکتر رفته بودم. حق ویزیت را دادم و از مطب دکتر بیرون آمدم. دو سه روز بعد یادم آمد که یادم رفته نسخه را از دکتر بگیرم. به خاطرم سپردم که فردا صبح بروم و نسخه را بگیرم، ولی درد این بود که اسم و آدرس دکتر را فراموش کرده بودم!

شش ماه از این مقدمه گذشت ( شاید هم دوسال گذشت، تاریخ دقیقش یادم نیست، آخر آدم که ضبط صوت نیست که همه چیز را بتواند به حافظه اش بسپارد! ) چند وقت پیش دست کردم توی جیبم، دیدم یک پاکت پستی دستم آمد. بیرونش آوردم، دیدم تاریخش مال نه ماه پیش است. یادم آمد که یک نامة فوری است که برای یکی از دوستانم نوشته‏ ام، ولی یادم رفته نامه را پست کنم! این نامه مرا به یاد این انداخت که حافظه‏ ام ضعیف است! تصمیم گرفتم به دکتر مراجعه کنم. اتفاقاً نام و آدرس دکتر حافظه یادم آمد. برای اینکه دیگر یادم نرود، کاغذ و قلم را درآوردم و آن را یادداشت کردم. بلافاصله یک تاکسی صدا زدم سوار شدم. گفت :

- کجا برم؟

هر چه فکر کردم یادم نیامد. توی جیبهایم را گشتم و آدرس را پیدا کردم. آن را به راننده دادم و گفتم :

- برو به این آدرس.

رانندة تاکسی کمی آن را زیرو رو کرد و گفت :

- آقا متأسفانه من هم مثل شما بی‏سوادم!

کاغذ را از او گرفتم و پیاده شدم ( بعداً از خودم پرسیدم که چرا عین آدرس را برایش نخوانده ‏ام! )

تاکسی بعدی را سوار شدم و آدرس را برایش خواندم. تاکسی راه افتاد و مرا به مطب دکتر مورد نظر برد. از تاکسی پیاده شدم و رفتم توی مطب. اتفاقاً آقای دکتر سرش شلوغ بود و سه ساعت و خرده ای طول کشید تا نوبت به من رسید. گفت :

- دوباره چته؟ مگه نسخة اولی تأثیر نکرد؟

گفتم :

- دفعة اوله که من پیش شما آمده ‏م.

گفت :

- مگه تو همون نیستی که دیروز اومدی پیش من و نسخه گرفتی؟

گفتم :

- واسه چی نسخه گرفتم؟

گفت :

- واسه ضعف حافظه.

تازه یادم آمد که دیروز هم دکتر برایم نسخه نوشته، جیبهایم را گشتم و عین نسخه ‏اش را پیدا کردم. با خجالت از مطبش بیرون آمدم که بروم و دوای نسخه را بگیرم. دیدم یک نفر مرا صدا می‏زند. برگشتم دیدم شوفر تاکسی است، می‏گوید :

- بی ‏معرفت، سه ساعته واسه پونزه ‏زار منو اینجا کاشتی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد